ویژه: زنان

افغانستان زندان زنان است

بخش سوم (پایانی)

مصطفا صمدی

من و تو هم در این جنایت شامل هستیم. یادم است از هفت هشت سالگی به مدت  چار پنج سال شاگرد یک لوازم آٰرایشی بودم. هر بار که زنی به دروازه دکان نزدیک می‌شد تمام همسایه‌های دکان چارچشمی به او خیره می‌شدند. فرقی هم نمی‌کرد که چی پوشیده بود چادر برقع یا یک گونی. بماند این‌که از روی چادر از چه چیزی لذت می بردند، تا او را با چشم‌های خود بدرقه نمی‌کردند دست بردار نبودند.  هر بارهم که زنی می‌آمد خلیفه‌ خطاب به من فریاد می‌زد «هو بچه همو آفتابه ره اوو کو که وضو بگیرم». من که دیگر شگرد خلیفه را فهمیده بودم همیشه آفتابه را پرآب نگه می‌داشتم. اما انگار خلیفه شرطی شده بود و به محض این‌که زنی را می دید باز فریاد می زد «هو بچه همو آفتابه ره اوو کو که وضو بگیرم». و وقتی با جواب من مبنی بر پر بودن آفتابه روبرو می‌شد. بهانه دیگری پیدا می‌کرد که مرا از سرش وا کند. رقابت عجیبی بین همسایه‌های دکان برای مُخ کردن زنان جریان داشت. همه سر و ریشی در این راه سفید کرده و از خبره‌گان این عرصه بودند. به جز یک نفر از فرهنگیانِ منطقه که کتابفروشی داشت و اصلن کاری به زنان نداشت. آدمی تمیز و خوشبو و معطر و نمازخوانی که همیشه نیم ساعت زودتر از بقیه کسبه‌کاران در هر وعده نماز به مسجد حاضر بود. اما نمی‌دانم چرا هر ازچند گاهی پسر بچه‌ها از او شکایت داشتند و می‌گفتند وقتی با آدم دست می‌دهد دست آدم را رها نمی‌کند و آنرا می‌مالد (فکر کردی زرنگی؟ خوب معلومه بچه باز بوده. اما راستش را بخواهی همان وقت‌ها خیلی ذهنم درگیر بود که زنکه‌باز و بچه باز چه فرقی دارند؛ بچه باز می تواند زنکه باز باشد؟  زنکه باز چی؟ یعنی اگر آدم بچه باز بچه دوست دارد چرا پس زن دارد. او آیا بچه‌های خود را هم دوست دارد؟ تو شاید حالا بخندی، اما در آن سنین این‌ها سوال‌های خیای مهمی بود).

گفتم من و تو هم مقصریم، درسته! من که صددرصد مقصرم، مقصرم چون حداقل می‌توانستم یکبار در آفتابه‌اش بشاشم. حتا در دیگر موارد هم می‌توانستم کمی شجاع تر باشم که نبودم.  صنف اول مکتب کفتانی داشتیم که از نگاه جسمی وسنی از بقیه بزرگتر بود، یک کودن به تمام معنی. روزهای که معلم نمی‌آمد یا همین که فرصتی گیر می‌آورد شروع می‌کرد به آموزش عملی نماز و طرز صحیح سجده و رکوع. روی سجده تاکید زیادی داشت و می‌گفت هر چه سجده طولانی‌تر باشد ثوابش بیشتر است. با شلاقی در دست از بچه‌ها می‌خواست که همه‌گی به سجده بروند و چند ثانیه‌ای مکث کنند. هر کسی هم که اطاعت نمی‌کرد شلاق می‌خورد. هر بار که رکوع یا سجده می رفتیم باسن یکی را لمس می‌کرد(ساده تر بگویم انگشت می کرد). همه شاگردان از دستش به فغان بودند اما کسی جرات نداشت جیک بزند. نمی‌دانستم کی او را کفتان کرده بود یک نفهمِ عوضیِ تمام عیار. نمی توانست حتا اسمش را بنویسد. حالا هم که بگذشته نگاه می‌کنم می بینم من مقصر بودم و افسوس می‌خورم که اگر می توانستم به گذشته برگردم حتمن در آفتاب خلیفه می‌شاشیدم و کفتان را هم شلاق‌مست می‌کردم.

رابطه عجیبی بین آفتابهِ آب وضو و زنکه بازی و همچنین سجده با بچه بازی بود. با هر آفتابه آبی که من برای وضو پر می‌کردم خلیفه یک زن را به تور انداخته بود و با هر سجده‌ای که در مکتب می‌رفتم مطمئن بودم یکی از همصنفی‌هایم انگشت شده است. تا سالها ذهنم شرطی شده بود طوری‌که به محض این که کسی حرف از نماز می زد فکر می‌‌کردم قرار است کسی مورد تجاوز قرار بگیرد. به همین خاطر از مُلاجماعت خوشم نمی‌آید، حتا امروز.

بهرحال این چیز جدیدی نیست اگر بگویم مردان دنبال زنانی مطیع و کاملن حرف‌شنو هستند که بگویند چشم آقا، که چند شکم بچه پس بیاندازند و بزرگ‌شان کنند، دنبال زنانی هستند که بتوانند خوب آشپزی کنند، بشورند و خانه‌داری بلد باشند.  زنان هم جوانی، زیبایی و توان‌شان را می‌گذارند و تمام این خواسته‌ها را مو به مو برآورده می‌کنند. تا حدی که فرتوت، مستهلک، پژمرده و چروکیده می‌شوند و وقتی برای شوهر ندارند. ازینرو مردان برای معاشقه دنبال زنِ دوم وسومِ جوان‌تر و زیباتر می‌روند. و این هم چیز جدیدی نیست اگه بگویم؛ کافی‌ست این قدر مادر بودی، همسر بودی یک کمی هم زن باش، چرا نمی‌شنوی تو؟! زن باش، زن!

 

البته قصد ندارم  قسمی نشان دهم که زن جامعه ما بدبخت‌ترین زن دنیا است. چون مطمئنن زن‌های بسیاری از کشورها معضلات فراوانی دارند. حتا در همین اروپایی که اوضاع زن به مراتب بهتر از دیگر کشورها است، زنان تحت تاثیر اجتماع و تلقی‌های رایج شان گاهی کارهایی را انجام می دهند که مسخره است. اما تفاوت این‌ها با ما در این است که در کشور ما پیروپاتال ها و ملاها اتاق فکر و رهبری جامعه را دراختیار دارند. در این کشورها چندتا آدم فهمیده که به خودشان اجازه می‌دهند که فکر کنند. نزد ما اما عالمترین ملاترین ماست و ملا هم که ذاتن با فکر کردن مشکل دارد. نه این‌که آدم های اروپائی زرنگ‌تر و باهوش‌تر باشند، اصلن! این‌ها فکر می کنند و اجازه می‌دهند که فکر کنی. ملاهای ما اما هر فکری را می‌کشند و خودشان هم به همان الاهیات خودشان بسنده می‌کنند و سعی در تداوام باورها و اعتقادات خودشان دارند. هی می کوشند که این اعتقادات سنگ شده را از منبرهای مساجد و پرده‌های تلویزیون در بین مردم نیز زنده نگه دارند. به محض این که یکی پیدا شود و کمی متفاوت بیاندیشد این جماعت ملا سعی می‌کنند با ایجاد وحشت و ترس در ذهن مردم به آن‌ها بقبولاند که این شخص در پی نابودی آخرت شماست و آمده که مانع رسیدن‌تان بهشت شود.

تا وقتی که ملا در اتاق فکر باشد هیچ تغییری وارد نخواهد شد. فرقی هم نمی‌کند مسئله زنان باشد، صلح یا هر چیز دیگری. چند روز قبل در تلویزیون دیدم که رئیس جمهور غنی سعی داشت در جریان جرگه مشورتی صلح رسول سیاف را رئیس جرگه انتخاب کند. بلافاصله تلویزیون را خاموش کرد به تشناب رفتم و ده شکم بالا آوردم، اووووق. باز یک ملا، باز یک ریش سفید. بسه دیگه! از روزی که چشم باز کرده‌ایم در محاصره همین‌ها هستیم.

آخر ملا را با صلح چکار؟! ملا با صلح بیگانه است، چون مسلح است و با سلاح نمی‌شود چیزی جدیدی به خود اضافه کرد. با سلاح نمی‌توان کسی را در آغوش گرفت، او چاقو و گلوله را در شکم‌تان فرو خواهد گرفت. برای همین ملا هیچ‌وقت به صلح مسلح نمی‌شود. برای صلح اول باید سلاح کنار گذاشته شود تا دو نفر همدیگر را در آغوش بگیرند. ملا آغوشش را باز می‌کند ولی دهانه شمشیرش به سمت توست. سلاح وشمشیر ملا سنت است، نگهداری سنت است، ملا مانع است، با مرگ زندگی می‌کند، با “بکُش” پیوند برادری دارد، با فکر تازه مشکل دارد و کسانی که فکر تازه داشته باشد را انحرافی و ارتجاعی می‌گوید. از آن‌ها هیچ کاری ساخته نیست. دیگر نمی‌توانند، حتا اگر بتوانند هم دیگر کافی‌ست. سالیان سال فرصت داشتند و نتوانستند کاری بکنند. کم کم باید میدان را برای فکرهای تازه و نو خالی کنند.

البته مطمئنن ملاها چیزتر از آن هستند که به این راحتی دست از سر ملت بردارند. آن‌ها هم جنگ خودشان را دارند جنگ برای نان، پول مفت، عزت و احترام و هم فیها خالدون. راستش من وقتی به این فکر می‌کنم که چرا هیچ ملایی تولید اجتماعی ندارد خونم بچوش می آید. اما باید خودم را کنترل کنم، دکترم گفته باید خونسرد باشی و آشغال‌های ذهنت را بریزی دور.

ملا کاسب است، دکاندار است، نیاز را به سنت زنده نگه می‌دارد. تو را همیشه ترسانده و با ترس در تعامل می‌گذارد. پس تو نیاز داری به او گوش کنی که آرام شوی، چون تمام زوایای فکر کردن را از تو گرفته و تمام توجه تو جلب او شده است. مسجد و تلویزیون و پدر و مُلای محل و مکتب همه‌گی هی هر روزه یک چیز ثابت را به خورد تو داده و گوشزد می‌کند که تو نیاز داری از تلقی‌های رایج پیروی کنی تا ملا و پدر و مادر و همسایه و رئیس دفتر تو را آدم خوبی بدانند. چون خوب بودن در پیروی کردن از ایده‌آل‌های ذهنی آن‌ها نهفته است، پس تو به همه این‌ها نیاز داری. از این منظر ملاها خیلی باهوش و حساب شده عمل می‌کنند؛ خلق نیاز، حفظ نیاز.

یک شیوه  کاملن اقتصادی، نه اعتقادی. مثلن همین شرکت‌های آب معدنی بهترین نمونه خلق نیاز در صنعت اند. ما چرا آب معدنی می‌خریم؟ چون شرکت‌های آب معدنی به کمک بعضی تحقیقات هی به خورد ما می‌دهند که ما روزانه به حداقل ۲ لیتر آب نیاز داریم و مصرف آب معدنی صحی است و باعث تصفیه دستگاه گوارش می‌شود. در صورتی که در بیشتری از موارد آب نل هیچ فرقی با آب معدنی ندارد و ما هم تقریبن ۷۰ فیصد آب مورد نیاز بدن‌مان را از طریق مواد غذایی بدست می‌آوریم. دیگر سال‌هاست کسی از تشنگی حداقل در کشورهای اروپائی آمریکائی نمرده است. اما میزان مصرف آب‌ معدنی هر روزه افزایش می‌یابد. دقیقن مثل شورتی هست که ما زیر لباس خودمان می‌پوشیم. در اصل فرقی نمی‌کند که ما یک شورت دستباف بپوشیم که مادرمان دوخته یا برند کوین کلاین. هر دو یک کارکرد دارند، پس چرا همه ترجیح می‌دهند از برند استفاده کنند. این برند به کدام نیاز ما پاسخ می‌دهد؟ نیاز پوشش را که با کالای غیر برند هم می‌شود برطرف کرد.

کارکرد ملا هم همین‌است که تولید نیاز قلابی و غیرواقعی بکند. او با روح و روان تو بازی می‌کند. ترس را به قیمت گزافی می‌فروشد. اما فرق این دو اینجاست که تو مجبوری ذریعه قوه قهریه از چیزی که ملا تولید می‌کند استفاده کنی. اما این اختیار خودت است که برند می‌خری یا نه، می‌پوشی یا نه.

ازینرو زندگی در افغانستان غمناک است، زن بودن غمناک‌تر. بقول شاملو انسان رعایت نمی‌شود و این ربطی هم به دلسوزی من ندارد. چون من اصلن آدم دلسوزی نیستم. اما واقعیت همین است. افغانستان زندان زنان است و کسی که در زندان متولد شده باشد، تصوری از آزادی ندارد و میله‌ و حصار و دیوار و زندانبان‌ برایش طبیعی جلوه می‌کند. این تصویر دقیقی از زنان سرزمین ما است. کافی‌ست به تمام این جغرافیا از دور و از نقطه‌ای خارج از این دایره نگاه کرد. آن‌وقت متوجه می‌شویم؛ زنان فقط زندانی‌اند و تمامی مردان زندانبان! همه، من هم یکی از همه‌ام و این‌که ادعا کنیم مردِ “زن‌دوست” هم وجود دارد، درست مثل زندانبانی‌ست که دلش به حال زندانی می‌سوزد اما ترجیح می‌دهد همان‌جا بماند، چون فکر می‌کند حق او است نه بیشتر. او معتقد است هیچ کاری از دستش برنمی‌آید و قانون زندانی‌اش ساخته است، درست عین کاری که سنت و عرف و تلقی‌های رایج انجام می‌دهد؛ تولید زنانِ زندانی و مردان زندانبان، مردان سلطه‌گر و زنان مطیع، مردان باغیرت و زنانِ دوستدارِ غیرت.

غبن بزرگ این است که امروزه همه فمنیست شده‌اند. خورد و بزرگ و زن و مرد و مُلا وحکومت از حقوق زن حرف می‌زنند. اما فقط حرف می‌زنند و هی هر روزه بینی‌های بیشتری بریده می‌شود. این‌ها شاید تنها قسمت کمی از وقایع و فجایعی‌ست که به گوش ما می‌رسد و چه بسا زنان و دخترانی که لنز هیچ دوربینی بر آن‌ها نمی‌افتد و هر روزه تلف می‌شوند. آدم شاخ در می‌آورد که این‌همه مشکلات و مشقت‌های زنان پس از کجا می آید. کلمه فمینیسم مثل نقل و نبات دست بدست شده و از دهان کسی نمی‌افتد. من نا امید نیستم ولی وقتی اسم فمنیست بگوشم می‌رسد تن و بدنم می‌لرزد و فکر می‌کنم حکومت عده‌ای زن را جمع کرده و به مُلایی وظیفه داده است که از حقوق زن برایشان حرف بزند.

 

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا