ده هزار امّای آزادی
اگر در شعر فارسی دری- که ما مردم افغانستان نیز میراثدارش هستیم- دنبال کلمهی “آزادی” بگردیم، اینجا و آنجا، در تحسین آزادی شعرهای زیادی مییابیم. آزادی ِ سیاسی و توابع مفهومی آن نسبتا متاخراند، اما مفهوم عامتر آزادی حتا در آثار ادبی قدیمی نیز یافته میشود. مختصر آن که آزادی چیزی است خواستنی و دوستداشتنی و پیشینیان ما نیز آن را پدیدهی مطلوب و محبوبی میدانستهاند. آزادی از غم، آزادی از بند تعلقات، آزادی از عقل (در ازای غرقه شدن در بحر عشق)، آزادی از قید ِ خویشتن (سعدی میگفت: من از آن روز که در بند توام آزادم/ پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم) و گونههای دیگر آزادی در ادبیات ما به شیرینی وصف شدهاند.
آنچه در تاریخ اشتیاق ما برای آزادی ناپیداست، یکی “آزادی فرد” است – به تفکیک از آنچه جمع مجوزش را صادر کرده است- و دیگری مجال عمل کردن به تصور ِ آزادی فردی. با این شرح:
همان بیت سعدی را در نظر بگیرید.
من از آن روز که در بند ِ توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
این “تو” که مخاطب سعدی در این بیت است، کیست؟ فرض کنید که سعدی مردی بوده “نرمال” (با تعریفی که از جنسیت نُرمال در فرهنگ ما هست) و عاشق زن یا دختری شده بوده. چرا حتا امروز برای بسیاری از ما آن “تو” هنوز تفسیر میطلبد؟ چرا مرتضی مطهری در همین روزگار ما کتابی به نام “تماشاگه راز” مینویسد و در آن میکوشد اشعار حافظ را طوری تعبیر کند که مثلا آن “تو”ی مورد اشاره در بیت سعدی یک جنس اعلای ملکوتی باشد و نه یک زن یا دختر و یا حتا شاهد ِ زمینی؟ ما به آن کوشش تفسیری نیاز داریم، به عنوان یک نیاز فرهنگی جمعی، تا سعدی را از شر ِ آزادی فردی، یعنی از رابطهی یک به یک با یک زن زمینی، نجات بدهیم. میخواهیم احترام سعدی در نزد ما محفوظ بماند و برای این کار نیاز داریم که آزادی فردیاش را نپذیریم (بخوانید تفسیر کنیم). این یک وجه قضیه.
وجه دیگر قضیه این است که سعدی اگر به دست نگاری زمینی اسیر میافتاد، عملا چهقدر میتوانست در بند ِ اسارت او به تجربهی حسی و واقعی عشق برسد؟ میدانیم که شیراز و سمرقند و بلخ آن روزگار پاریس و مسکو و حتا دهلی امروز نبودند. پارهی بزرگی از آن گلگشتهای وصفشده در ادبیات ما، در همراهی یاری کمان ابرو و عنبرین گیسو، بیان آرزو و وصف خیال است. شاید اگر آن گلگشتهای عاشقانه واقعیت میداشتند، شاعران نازکخیال ما در وصفشان این همه غزل حسرتآلود نمیگفتند.
ادبیات ما پر از عشق است. مدعای مرکزی در کارکرد این عشق هم این بوده که عشق آدمی را آزاد میکند. یعنی نوعی بندگی و اسارت است که عین آزادی است و حتا بالاتر از آزادی. حال، این آزادی با چه دامنه و با چه صورت و هیئتی ظهور میکرده؟ پاسخش را هم در گزارشهای تاریخی داریم و هم در خود گفتارهایی که بیانگر این آزادی بودهاند. جمع به فرد میگفته:
از این آزادی سخن بگو، به شرطی که سخنت تفسیربردار باشد و از آن بوی آزادی فردی نیاید. در ضمن، متوجه باش که فقط حرفش را میزنی. زنهار نپنداری که واقعا هم میتوانی دست در دست نگاری پریچهر به شهر و بازار برآیی!
سخن من در این نوشته این است که ما حتا امروز نیز کمابیش در همان جامعهی سعدی و حافظ و نظامی زندگی میکنیم. هرچند جلوههای آزادی برای ما بیشتر شدهاند و در شکافتن مفهوم آن در حوزههای گستردهتر تواناتر شدهایم، در عمل فقط لفظ آزادی برای ما شیرین است. آزادیهایی که ما برای فرد ِ امروزی قایلیم با ده هزار “اما” همراهاند؛ ده هزار امایی که از آزادی واقعی چیزی برجا نمیگذارند. آزادی سخن بگویی، اما مبادا چیزی بگویی که اکثریت افراد جامعه به خلاف آن باور دارند. آزادی دل به مهر کسی بدهی، اما دل به مهر کسی دادن اگر با چهارصد شرط “ما” سازگار نباشد، مصداق فحشاست. آزادی شاد باشی، اما اگر آواز خنده ات بلندتر از فلان حد بود و در فلان جا شنیده شد و در برابر فلان سخن یا تصویر برانگیخته شد و در همراهی با فلان تیپ آدمها به گوش ما رسید، آن خنده نماد بیبندوباری است. آزادی که طرز پوششت را انتخاب کنی، اما باید لباست چنین و چنین و چنین و چنین و چنین و چنین و چنین اوصافی داشته باشد، وگرنه فاسدی و اخلاق جامعه را فاسد میکنی…
این دههزار “اما” یا از عصبیتهای دینی ما میآیند یا از نگرانیهای اخلاقی ما یا از استانداردهای قبیلهیی ما یا از مجموعهی پیچیدهیی از حساسیتهای دیگر جمعی ما. نتیجه یکی است: از آزادی فردی چیز زیادی برجا نمیماند.
البته استدلال مخالفان آزادی فردی به شکل مخالفت با آزادی فردی عرضه نمیشود. به آن صورت قابل قبولی میدهند. مثلا میپرسند “تو هرزگی جنسی و تنفروشی زنان را تایید میکنی؟”. اگر پاسخ شما به هر دلیلی این باشد که “نه، من چنان چیزهایی را تایید نمیکنم”، سخن بعدیشان این است:”خوب، پس باید معتقد باشی که جلو آنگونه زنان گرفته شود”. در همین نقطه است که روشن میشود بحث آزادی و آزادی فردی در جامعهی ما چهقدر خام و ناپرورده است. برای اکثر ما بسیار دشوار است که میان نگرش شخصی خود و حق آزادی افراد دیگر فاصله بیندازیم. برای ما سخت است که بگوییم “من با بیبندوباری جنسی مخالفم اما اگر انتخاب شخصی خانم ایکس همان بیبندوباری جنسی باشد، در صلاحیت و بر عهدهی من نیست که آن کژی را از جامعه بزدایم”.
آزادی افراد وقتی معنا مییابد که از آزادیشان خوشمان نیاید و تحملشان کنیم. بیمعناست که من بگویم “در صورتی که تعبیر شما از آزادی فردی صد درصد همان چیزی باشد که تعبیر من و گروه و قوم و حزب من است، من به آزادی فردی شما احترام خواهم گذاشت”.
مگر طالبان چه کار میکنند؟ میگویند در استانداردی که ما برای درست زیستن داریم، ریش تراشیدن مردان خلاف بهزیستی اخلاقی و دینی جامعه است. بنا بر این، ما ریشتراشان را مجازات میکنیم. فرق ما با طالبان چیست اگر دقیقا از همین موضع با آزادی فردی مردم برخورد کنیم (گیرم در حوزهیی دیگر)؟
حالا سوالی که یک منکر آزادی فردی میپرسد این است: پس بگذاریم جامعه جنگل شود و هر کس هر کاری کرد چیزی نگوییم؟
نه، برای همین است که قانون اساسی داریم و باید بکوشیم این قانون اساسیمان – و توابع آن- را پیراستهتر و کارآمدتر و سودمندتر بسازیم. در غیبت آزادیهای فردی است که جامعه به جنگل تبدیل میشود. در این جنگل، جانور قویپنجهیی سلطان میشود و جنگلیان دیگر حیواناتی هستند که مرگ و زندگیشان به ذوق و حال و تصمیم آن جانور قویپنجه بستگی دارد.