فیلم لیلا آخرین ساخته فریبا حیدری است که همین چند روز قبل در جشنواره فیلم هامبورگ نمایش داده شد. بانو حیدری شاعر و فیلمساز افغانستانیست که شعر سپید میسراید و شاعری است که به نقش اجتماعی شعر می پردازد. او تجربه زیستن در جامعه بسته افغانستان و ستم بر زن در شعرهایش منعکس شده است.
در این برگواره ماهنو به گفتوگو با بانو حیدری پرداختهایم.
بیوگرافی؟ از نگاه یک مخاطب و از زبان فریبا حیدری، خود را معرفی بفرمایید.
من در افغانستان متولد شدم ، در ایران بزرگ شدم و در سویدن زندگی میکنم. اهل کجا باید باشم برای من، تعریفش روز به روز سخت تر میشود. اهل جایی بودن را گاهی به طنز در ذهن خودم معنی میکنم به (جایی که اهلیت کرده باشد). از این نظر من اهلی شده در هر سه کشوری هستم که نام بردم. هر کدام از این سرزمینها، در منی که در این لحظه هستم، تاثیر به سزایی گذاشتهاند زیرا که شخصیت و درک آدمی محصول تجربههای زیسته خودش است.
به شعر و فیلمسازی علاقه دارم. عاشق همسر و پسرم هستم. زندگی را با فراز و نشیبهایش است، که دوست دارم…
اول با شعر شروع کردید یا سینما و کدام یک را بیشتر دوست دارید و چرا ؟
من ابتدا شعر را شروع کردم و بعد وارد دنیای تصویر شدم. هر کدام دنیای خاص خودشان را دارند و هر کدام در جای خودش، مرا به طرف خودش میکشاند. اما به صورت طبیعی وقتی بیشتر در یکی غرق میشوم، برای دیگری وقت کمتری و گاهی هیچ وقتی نمیماند.
من هر دو را دوست دارم اما با شعر مانوس ترم. و یا شاید چون سالهای بیشتری از عمرم را با آن گذراندهام، زبانش را و ابزارش را(تا جایی که به شعر خودم مربوط میشود البته!) بهتر میفهمم. اما در سینما تجربه و دانش کمتری دارم و بیشتر از شعر، در حال تجربه، آزمون و خطا هستم! این مساله باعث میشود، فیلمسازی را با هیجان و اختصاص وقت بیشتری تجربه کنم.
اولینها همیشه در خاطر میمانند، اولین شعرتان ؟ در چه سنی به صورت حرفهای قدم در دنیای شعر گذاشتید؟ و چرا ؟
به علاقهام به نوشتن، ابتدا معلم ابتداییام در کلاس چهارم پیبرد و با تشویقم به نوشتن مشق بیشتر و خاطره نویسی، کمک زیادی کرد تا با دنیای کودکانهام ارتباط بهتری بر قرار کنم و درک و حس خودم را از تجربههای کودکانهام، به روی کاغذ بیاورم. اولین شعر را هم همان وقت که کلاس چهارم بودم نوشتم. نمیدانم اصلا شعر به حساب میآمد یا نه ! اما وقتی معلمم از آن تعریف کرد، آنرا یادم هست که برای یک برنامه رادیویی فرستادم! اسم برنامه را یادم نیست اما برنامهای بود که برای کودکان و نوجوانان بود و صبحها وقت صبحانه و آماده شدن برای مدرسه همیشه گوش میکردیم. در آن برنامه شعرها و نوشتههای ارسالی را میخواندند.بعد از مدت زیادی که اصلا یادم رفته بود شعر را برای آنها فرستادهام، نامم و شعرم را در برنامه خواندند. شعری درباره توصیف یک باغ بود اما کلماتش را یادم نیست! حس خیلی خوبی داشت. شاید چون بار اول بود! بعد از آن زمان تقریبا زیادی طول کشید تا با شعر به صورت حرفهای آشنا شدم. در زمان دبیرستان بود و قبل از آن، بیشتر همان خاطره ،مقاله و داستاننویسی بود که وقتهای بیکاریام را پر میکرد و در مسابقات اشتراک میکردم و مقامهایی داشتم. در سال دوم دبیرستان، دبیر ادبیاتم، بعد از انشای (شاعرانه !) ای که خواندم، از نوشتهام تعریف کرد و جلسه بعدی برایم کتابی از اشعار مهدی اخوان ثالث را آورد و بعد از آن نامهای دیگری را اضافه کرد و توصیه کرد که جدیتر بخوانم. مدتی بعد، انشاءهایم بیشتر شاعرانه و سپس تبدیل به شعر شد! بعدها به جلسات شب شعر کتابخانه مرکزی کرج رفتم و انجا بیشتر شعر میشنیدم و گاهی هم شعرهایم را میخواندم. البته در آن جمع، بیشتر شعر کلاسیک خوانده میشد. از کسانی که سابقهدار آن جمع بودند، هادی خوانساری بود و عدهای دیگر که غزل را با تجربههای جدید خود میسرودند. من در آن زمان هنوز بین کلاسیک و آزاد پرسه میزدم! و گاهی این و گاهی آن را مینوشتم. و البته این هم مدتی ادامه داشت! بعد از چندین سال، یکی از پزشکانی که در درمانگاه محل کارم در شهریار ( استان تهران) با هم همکار بودیم و از علاقمندان جدی ادبیات بود، به من توصیه کرد که از بین کلاسیک و آزاد یکی را انتخاب کنم و روی همان تمرکز کنم و به باور او (که همیشه اولین خواننده شعرهای تازهام بود) در شعر آزاد، بیشتر خودم بودم.
یکی دو سال بعد به هرات برگشتیم و حضور در جلسات انجمن ادبی نقش مهمی در آن روزهای من داشت. جدیترین شعرهایم مال همان روزها هستند چرا که آن روزها، بیشتر از هر زمان دیگری، زندگی آرام و بیدغدغهمان را تحریک میکردند. دنیای پر آشوبی که هر طرفش دنیایی از تجربههای نو را برای من به همراه داشت. من در آن روزها دنیای کاملا متفاوتی از آنچه در رویاهایم از شهر زادگاهم ساخته بودم، تجربه کردم و چیزهای خیلی زیادی اموختم. مثل روبرو شدن با حجم زیادی از حقیقتی که نمیدانم کجا و چرا پنهان شده بود تا آن روزها. این تجربیات درونی به اضافه اینکه در چند ماه اول هنوز شغل و مصروفیت دیگری هم نداشتم، باعث شد که به صورت ناخواسته و غیر عمدی به شعر پناه ببرم و بیشتر و متمرکزتر بنویسم.
شعر شما را انتخاب کرد یا شما شعر را ؟
از توضیحات قبلی میشه فهمید جریان چی بوده از اول! اما جدای از شوخی ، من فکر میکنم که من شعر را انتخاب کردم چون به ان نیاز داشتم.
شعر شما شعر زنان است ؟
اگر منظورتان اینست که زبان من زبان زنانه است، بله قطعا. چون من یک زنم و زبان زنانه یعنی جهانبینی من به عنوان یک زن. اما اگر منظورتان اینست که شعر من درباره زنان و برای زنان است، نه مستقیما. شعر من محصول درک و دریافت زنانه من است و هر مخاطبی که بخواهد با این دنیا آشناتر شود و در این درک و تجربه شریک شود، شعر متعلق به او است و او در دریافت شعر و ساختن و ادامه دادن شعر در ذهن و جهان خودش، در شعرم شریک است.
شما به عنوان هنرمند از وضعیت زنان چه میدانید، دغدغه شما در مورد زنان چیست، آیا هدفی را پیگیری میکنید؟
من بیشتر از اینکه به زن بودن فکر کنم، به خود بودن فکر میکنم. یعنی هر زنی قبل از اینکه زن باشد، انسان است و انسان باید خودش باشد. پس زن هم باید بکوشد تا خودش باشد و دنیا را با درک زنانه خودش تجربه و کشف کند. اینکه زنان به دلایل مختلف از این کشف و درک خود بودن ، دور نگه داشته شدهاند، دغدغه من برای خودم و زنان است. زنان در همیشههای تاریخ، یا انکار شدهاند، یا ابزار و یا هم مجبور شدهاند با خشم و نفرت به مردی که او را ظالم اصلی میدانند، بتازند. من با درک و تجربه ناچیز خودم از خودم و دنیای اطراف خودم، فکر میکنم که دنیای بهتر، حاصل تعامل بهتر هر دو جنس با همدیگر است. هر چقدر ما به درک بهتری از خود و از هم برسیم، این ارتباط انسانیتر خواهد شد. و این میسر نمیشود مگر اینکه ما اول خودمان را بشناسیم و با صداقت با ضعفها و نقاط قوت خود آشتی کنیم. این دغدغه من برای خودم که یک زنم و یک انسانم، در این چند سال پررنگتر شده است.
اولین کار جدی سینمایی و محتوایش ؟
من یک فیلم بلند داستانی در هرات داشتم که البته از دید امروزم، آنرا ضعیف میدانم اما محتوایش مهم بود و بزرگ. شاید گنجاندن تمام آن در یک فیلم، با تجربه و دانش بسیار کم من نسبت به سینما در آن روزها، اشتباه بود و بشود در سالهای بعد، به صورت حرفهایتری بنویسم و اجرایش کنم اما بهرحال تلاشی بود برای بیان دغدغههای آن روزها.
داستان فیلم چه بود ؟
داستان پنج دختری بود که همبازی کودکی هم بودند و زنانی شده بودند که در دورههای مختلف تاریخی افغانستان، دچار سرنوشتهای متفاوتی شده بودند. سرنوشتی که با آنها یار نبود.
چه شد که لیلا را ساختید؟
لیلا حاصل آشنایی من با سید صبور حسینی و تلاشم برای درک زندگی او بود. اینکه او به عنوان خودش، باید و میخواهد چه کسی باشد و او چه هزینههایی برای آن خود بودن، می پردازد. آشنایی من با دیدن تعدادی عکس و تصویر از اتفاقاتی که برای او افتاده بود، شروع شد. کنجکاویام برای جویا شدن از حالش و کمکی که نیاز دارد، باعث شد بیشتر و از نزدیکتر با او آشنا شوم. اما چیزی که باعث شد به زندگی او به عنوان سوژه یک فیلم مستند فکر کنم، روحیه مبارز و در عین حال سازگار او بود برای همین خود بودن، بود که دغدغه من است. از نظر من او کسی بود که خودش بود و برای این کار، راهکارهای خودش را در جامعه یافته بود و هزینههای زیادی هم برای آن پرداخته بود و میپرداخت. او نخواسته بود که منزوی باشد و در لاک خود فرو برود تا از آزار و اذیتهای جامعه در امان بماند. همچنان که نتوانسته بود، با وجود همه سازگاریهایش، طعم تلخ نخستین تجاوز را فراموش کند. و گذشته از همه اینها، او پیامی داشت که دوست داشت به همه جهان برسد.
خیلی ها از صبور حسینی میپرسند. فیلم آخر شما در مورد زندگی اوست، او کجاست و فیلم لیلا چقدر برای پذیرفتن واقعیاش به او کمک خواهد کرد؟
سید صبور که من به خواسته خودش، لیلا مینامم، از افغانستان خارج شده و در جای امنی زندگی میکند و منتظر است که درخواست اقامتش برای جای امنتری پذیرفته شود. زمان زیادی منتظر بوده و امیدوارم زودتر به انجام برسد.
کمکی که فیلم برای او داشته، انتقال پیامش به جهان بوده که خوشبختانه فیلم دارد راه خودش را به آن سمت میرود. لیلا در صحبتهایی که با او داشته و دارم از این مسئله خوشحال است.
تا حال در کدام جشنوارههای فیلم و همچنین شعر حضور داشتید و دستاوردی به همراه داشته ؟
جشنوارههای فیلم، تعدادی را حضور داشتهام و تعداد بیشتری را هم، فیلمها حضور داشتهاند و نمایش داده شدهاند. تعدادی جوایز و لوح تقدیر از جشنوارههای مختلف هست اما مهمتر به نظر من، نمایش فیلمها است چون فیلمها ساخته میشوند که دیده شوند و مخاطبی که فیلم را در جشنواره میبیند، مخاطب جدیتری است. این یک شانس بزرگ است که فیلمی برای نمایش در جشنوارهای انتخاب شود و این انتخاب خودش، دستاورد بزرگی است. مثلا همین جشنواره هامبورگ، در بخش بین المللی ۴۲۳۵ فیلم اشتراک داشتهاند که ۴۵ فیلم برای نمایش انتخاب شدهاند و این شانس به تقریبا ۳۱۹۰ فیلم دیگر داده نشده است.
علاوه بر این، برای فیلم لیلا که نخستین نمایش جهانیاش در لندن بود، دو نقد در موردش در وبسایتهای معتبری در لندن نوشته شد که دستاورد خیلی خوبی بود.
چقدر جامعه را نیازمند شعر و ادبیات میدانید؟
من فکر میکنم آدمی به ادبیات نیاز دارد تا معنایی برای چیزی که تجربه میکند پیدا کند. در دورههای مختلف تاریخ، ادبیات با پرداختن به نیاز انسان برای روبرو شدن با زندگی و تحمل آن، کمک بزرگی بوده است. کلماتی که در قالب شعر و داستان و هر نوع دیگری از آثار ادبی، به جزئی از کلیت ما و جهان معنا میبخشند و درک ما را از خود و جهان بهتر می کنند.
از مجموعه شعرهای آوازهای بنفش بیقانون، شهرزادهای بیگیسو و این پرنده را از کما آوردهام، کدام را بیشتر دوست دارید و چرا ؟
هرکدام به نوعی بخشی مهمی از من هستند و همه را دوست دارم اما« و آوازهای بنفش بی قانون» تجربه وحشیانهتری از من آن روزهایم بود. وحشیانه به معنی اهلی نشده البته. آن تجربه، شعرهایی بود که بیشتر در راه سروده میشد. آن روزها در هرات زیاد پیاده روی میکردم و به خیلی از چیزهایی که میدیدم، میشنیدم و یا حتی بویش به دماغم میخورد، فکر میکردم و بیشتر تصاویر از این تجربههای ناشی میشد و تبدیل به کلمه. به اولین جایی که میرسیدم که میتوانستم بنویسم، آن را روی کاغذ میآوردم.
شهرزادهای بی گیسو از بین تعدادی زیادی شعر انتخاب شد و یک گزینش از چند سال شعر نویسی بود. در مجموعه آخر، مقداری از تجربههای زندگی جدید شامل مهاجرت و مادر شدن و این چیزها به شعرم اضافه شده. بنابر این هر کدامشان بخشی از خودم هستند.
شعری از فریبا حیدری قبل از مهاجرت به انتخاب خودش !؟
مجموعه « و آوازهای بنفش بی قانون» قبل از مهاجرت و در هرات چاپ شد. بیشتر شعرهای این مجموعه بلند هستند .
متاسفم آقا
ستاره ها گریختند
همین سر شب بود
در سراشیبی رازهایی که به من مربوط نیست
شما از کجا رسیده اید؟
دستتان کجاست؟
سر راه، چشمم را ندیدهاید؟
قایقم را دو بال میکشید
در گردابی که ناگریز
صورتتان را به گمانم همانجا دیدهام
شما هم به فال این خطوط باور دارید؟
جادهای که عمر را رقم میزند؟
خطی که حکایت تصادف من است
با خوابهای مغناطیسی فردا؟
می گویند این راه از جام جهانی دو هزار و ده رد میشود
و این توپ
با همه اوتها و آفسایدهایش
و میرسد به ثانیه های آخر معجزه
چیزی شبیه دریاچهای که میخواهد
دستهایتان را به من پس بدهد
لطفا کمی لبخند
این عکس به آدرس همه رفت و برگشتها
ایمیل میشود
کلام آخر ؟
تشکر از وقتتان و با آرزوی موفقیت برای تمام اعضا و گروه خوب ماه نو.